یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد. طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه.کم مانده بود سکته کنم . سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد . با خودم گفت :«الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند .» چون خودم را بی تقصیر میدانستم ، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت ، جوابش را بدهم. کاملا خلاف انتظارم عمل کرد ؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم . در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم:«آخه یه حرفی بزن ، چیزی بگو.»
همان طور که می خندید گفت:«مگه چی شده؟»
گفتم:«من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.» همان طور که خون ها را پاک میکرد ، گفت:«این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه ، اینکه چیزی نیست .» چنان مرا شیفته خودش کرد که بعد ها اگر می گفت بمیر؛ میمردم.
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))